کد خبر: 192081
تاریخ انتشار :

دید و بازدید خلبانان در زندان

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

به گزارش نامه نیوز، نگهبان اسم بچه ها را می خواند و گروه گروه گوشه سالن می ایستادیم. اسم مرا هم با داود و سلمان خواند. سلمان را از قدیم می شناختم. او مرد باخدا و موقری بود. آن بازجوی عراقی خبر شهادت او را به من داده بود، ولی دلم قبول نکرده بود. فکر می کردم هنوز زنده است. او زمان شاه به خاطر نرفتن به جشن های خانوادگی و نبردن همسرش به مجلس های طاغوتی توبیخ شده بود. از این که اسمم را با او خواندند خوشحال بودم. با سلمان بردنمان سلول شماره ی بیست. با اجازه ی نگهبان وسایلم را ازسلول هجده آوردم به سلول بیست. هم سلول شدیم. حالا دیگر هم صحبت پیدا کرده بودم. یک هفته بود که با هم بودیم و من خیلی از نکته های مذهبی را یاد گرفته بودم. اتاق مان را با پتو فرش کرده بودیم و یک پتو هم بین اتاق و توالت آویزان کرده بودیم. وقت نماز با هم نماز می خواندیم. روز هشتم نهم در سلول مان را باز کردند و یک اسیر دیگر به ما اضافه شد. او اکبر صیاد بورانی بود. درست همزمان با من ولی در جبهه ای دیگر اسیر شده بود. شیرین کلام و خوش سخن. حرف های عادی را جوری تعریف می کرد که نمی توانستی از پای صحبت هاش بلند شوی، ولی خیلی نگذاشتند بماند. عصر همان روز آمدند ازمان جداش کردند. یک روز بعد از رفتن صیاد بورانی دو نفر دیگر اضافه شدند به جمع مان. رضا احمدی و علیرضایی که کابین عقب احمدی بود. سلمان با دیدن شان زد زیر گریه. وقتی پرسیدم چرا گریه می کنی گفت: «از کمکم خبر ندارم. شاید شهید شده باشد.» 22145fgddeee18864 ما همگی از وجود رضا احمدی استفاده می کردیم. او آن قدر از مسایل مذهبی سر در می آورد که حرف برای همه مان حتی سلمان هم داشته باشد. بعضی از سوره های قرآن را حفظ بود، می خواند و ما از بر می کردیم. همان شب اول از احمدی خواستیم پیش نمازمان باشد. قبول نکرد. قرار شد همه از روی نوبت پیشنماز بشویم و آخر نماز هم از زندگی. خاطره ها و دوران مدرسه صحبت کنیم. آن شب قرعه افتاد به نام سلمان. شد امام جماعت و نمازمان را خواندیم. بعد هم با شکسته نفسی از خودش و زندگی اش گفت و ما گوش کردیم. روز بعد نوبت من بود. من که آن همه ایراد تو نماز داشتم قبول نکردم. پیش خودم گفتم وقتی رضا احمدی پیشنماز نمی ایستد، من چطور پیشنماز بشوم. آن هم پیشنماز کسانی مثل احمدی و سلمان، ولی زور آنها چربید و حرف شد حرف آنها. تمام سعی ام را کردم و همه فکر ذکرم را جمع نماز کردم تا بهترین و خالص ترینش را بخوانم. نماز را خواندم نوبت خاطره ها و حرفها شد. خلاصه زندگی ام را گفتم و شنیدند. بعد با شک گفت: «بچه ها می خواهم چیزی را با شما در میان بگذارم. فقط اگر برایتان عجیب بود، فکر نکنید دیوانه شده ام.» برایشان گفتم شب های پیش صدای آواز و اذان و ناله و شعار و باران می شنیده ام. اول به هم نگاه کردند و بعد رضا گفت: «این دیگر این قدر دل دل نداشت. ترسیدم، گفتم چه خبر شده!» با ته رنگی از خنده دنبال حرفش را گرفت: «من هم این صداها را می شنیدم.» علیرضا گفت: «من هم چیزهایی خورده بود به گوشم، ولی فکر می کردم خیالاتی شده ام.» سلمان گفت: «من هم شنیده ام. صدا ها از هواکش می آمد تو سلول من.» و فهمیدم این صداها را نصف شب ها برای تضعیف کردن اعصاب بچه ها پخش می کرده اند.

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    پیشنهاد ما

    دیگر رسانه ها