فرزندان شیطان(٧)
حیوانصفت
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :
محمدمهدی پورمحمدی: آقای الف، معتادی که شرح آشنایی و بخشهایی از اظهارات او را در قسمتهای قبلی از این سلسلهیادداشتها آوردهام، اقرار میکند که حتی یکبار اقدام به بچه دزدی کرده است و میگوید: از طریق دیگر معتادهای ولگرد با کسانی که در کار دزدیدن، خرید و فروش و اجاره کودکان هستند، آشنا شده و تصمیم گرفتم که بچههای فامیل را بدزدم و به آنها بفروشم. از دوران بچگی میدانستم که شلوغترین روز خانه ما روز مولودیخوانی سیزده رجب است. شرکت آشنایان دور و نزدیک و اقوام حتی آنها که به اصطلاح با مادرم قهر بودند در مولودیخوانی یک باید بود. بهانه مادرم برای دعوت از قهرکنندهها این بود که با من قهر هستید، با مولی علی(ع) که قهر نیستید. این سفره من نیست، سفره مرتضی علی(ع) است. در آن روز هیچ مردی حق ورود به خانه نداشت. مردها در حوض خانه حیاط پشتی جمع میشدند، تخته نرد و شطرنج بازی میکردند و تا تمام شدن مولودیخوانی زنانه وقتگذرانی میکردند. ما بچهها هم در حیاط خانه که بیشتر به یک باغ بزرگ شبیه بود، بازی میکردیم. بازیکردن بچهها در حیاط و به دور از چشم بزرگترها یک فرصت طلایی برای بچهدزدی بود. روز موعود همه چیز آماده
بود. واسطهای که قرار بود ما را پیش خریدار اصلی ببرد با اتومبیلش کنار پارک منتظر بود. من هم هنوز به این ریخت و قیافه ضایع درنیامده بودم و بچهها ازم فرار نمیکردند. در خانه باز بود و بچهها طبق معمول مشغول بازی بودند. مشکل اصلی، آمد و رفت بزرگترها و ورود میهمانان بود. اقوام و آشنایان نزدیک و شاید خیلیهای دیگر، از اعتیاد و طرد من از خانه خبر داشتند و نباید مرا میدیدند. وقتی رفت و آمدها کمتر شد، آهسته پا به حیاط گذاشتم و بچهها را دور خودم جمع کردم. بعضی از بچهها را میشناختم، بعضیها را هم نه. خیلی زود فهمیدم که دوتای آنها که برای اولینبار میدیدمشان و زبان فارسیشان خوب نبود، دوقلوهای ٦-٥ ساله داییام هستند که برای یک دیدار کوتاه از آمریکا آمده بودند. ٣-٢ تا از بچهها که کمی بزرگتر بودند و قصه مرا کما بیش میدانستند، دور ایستاده و با شک و تردید نگاه میکردند. فهمیدم که هیچ زمانی برای تلفکردن وجود ندارد، همه چیز به سرعت عمل من بستگی دارد و قبل از آنکه کسی خبردار شود، باید نقشه خود را پیاده کنم. پس از کمی خوش و بش و داستانسرایی عجولانه گفتم: کی بستنی میخواد؟ هرکی با بستنی موافقه دنبالم بیاد و برای
دوقلوهای داییام شعر معروف «بستنی» را به انگلیسی خواندم. چهار تا از بچهها دنبالم راه افتادند. دوتای آنها دوقلوهای دختر و پسر خوشگل داییام بودند و دوتای دیگر، یک دختر و یک پسر ٧-٦ ساله نوههای دختری عمویم بودند. از خانه که خارج شدیم تند کردم و گفتم هرکی بستنی میخواد باید به من برسه. به سوپر محله که رسیدیم بچهها وارد سوپر شدند اما من نمیخواستم از آنجا بستنی بخرم. صاحب سوپر مرا میشناخت، همه داستان زندگیام را میدانست و اگر مرا میدید همه نقشههایم نقش بر آب میشد. بیرون ایستاده بودم و به بچهها اشاره میکردم که بیایند اما آنها بدون توجه داشتند بستنیهایشان را انتخاب میکردند. مجبور شدم صدایشان کنم. گفتم بریم پارک بستنی بخریم! شاید همین کار را خراب کرد. صاحب سوپر با چشمهای از حدقه درآمده از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: به به! چه عجب این طرفها؟ بفرما، بفرما! گفتم قربون شما مزاحم نمیشوم. چاره دیگری نبود، پول بستنیها را دادم، بچهها را ریسه کرده و به طرف پارک حرکت کردیم. رفیقم زنگ زد. از انتظار و خماری کلافه شده بود و گفت بابا قیافه ما تابلویه، ما به این محل نمیخوریم، تا کسی شک نکرده بیا. بچهها
بازیگوشی میکردند، میخواستند تاب و سرسره بازی کنند و دور کردنشان از وسایل بازی سخت بود اما به هر ترفندی بود این کار را انجام دادم و آنها را به طرف ماشینی که انتظارمان را میکشید بردم. از قبل چند تا اسباببازی و خرس و عروسک در ماشین گذاشته بودیم که سوارکردن بچهها راحتتر انجام شود. دوقلوهای داییام بدون مقاومت سوار ماشین شده و در صندلی عقب مشغول بازی شدند اما نوههای عمویم که بزرگتر بودند، تردید داشتند. پیکان قراضه ٦٤ با آن بچههای تیتیش مامانی و لباسهایی که برای میهمانی و سفره مولودی پوشیده بودند، هیچ سنخیتی نداشت و هر آن ممکن بودند شک عابرین را برانگیزد. عاقبت حوصله رفیقم سر رفت و کلافه شد و وقتی دید بچهها با زبان خوش سوار نمیشوند، با دستهای استخوانیاش گردن بچهها را گرفت، بلندشان کرد و به زور آنها را سوار کرد. بچهها چهارتایی شروع به گریه و جیغ و داد کردند. من به سرعت سوار شدم و او ماشین را روشن کرد اما چشمتان روز بد نبیند، تا خواست حرکت کند، ناگهان پدرم را دیدم که خود را روی کاپوت ماشین انداخت و ٢٠-١٠ زن و مرد دیگر جلوی ماشین را سد کردند. هر دو کتک مفصلی خوردیم، یک شب در کلانتری ماندیم و مدتی
هم حبس کشیدیم. خیلی حیف شد، اگر سوپری محل ما را نمیدید مدتی نانمان توی روغن بود! آقای الف داستان بچه دزدی را به تأیید رمان «فرزندان شیطان» ارونقی کرمانی برای من تعریف کرد. به خود جرأت دادم و از او پرسیدم: تو حاضر بودی همان کاری را بکنی که شخصیت ضد قهرمان رمان فرزندان شیطان انجام داد؟ چشمهایش را چنان در چشمهایم خیره کرد که احساس کردم دو تا میخ تیز در چشمهایم فرو میکنند. ترسیدم و فکر کردم حرف بسیار بدی زده و سوال خطرناکی پرسیدهام! جواب داد: ببخشید به شما جسارت نشه، رک و راست بگم، تو معنی خماری را نمیدانی! خب معلومه که همان کار را میکردم! اما حیف، خواهر من زرنگتر و زبلتر از آن بود که فریب من گاگول را بخورد. ١٠ سال است که او را ندیدهام. من را تف کرده و بیرون انداخته اما میدانم که دکتر شده و دارد متخصص پوست و مو میشود. اگر هر معتادی بگوید که در شرایط اضطرار، بین نشئگی و ناموس، با درد خماری میسازد و از نشئگی میگذرد و خواهر، زن یا دخترش را انتخاب میکند، از سر نشئگی این حرف را زده، قپی آمده و راستش اینکه زر زیادی زده! از او میپرسم اگر کسی تو را در یک استخر بزرگ هل بدهد، چند دقیقه طول میکشد تا
تمام آن استخر به لجن کشیده شود؟ بیتعارف میگوید: خوب فرق میکنه! اگر استخر «المپیک استاندارد» باشه، حدود نیم ساعت اما اگر اندازه استخر خونه بابام باشه، سه سوت! نفهمید که منظور من، کثافت ظاهری، هیکل دودزده، موهای پریشان، صورت سیاه و بدن متعفنی که بوی گندش مغز استخوان را میسوزاند، نبود. منظور من از آلودگی، آن کثافت روحی و پلیدی روانی بود که اعتیاد برایش به وجود آورده و از یک انسان، چنین دیو پلید و شیطان پلشتی ساخته بود.
منبع: روزنامه شهروند
دیدگاه تان را بنویسید