کد خبر: 191074
تاریخ انتشار :

ده‌نمکی: کارم در جبهه شبیه لورل و هاردی شده بود /بچه‌ها به شوخی شروع به بع‌بع ‏کردن و به تقلید صدای گوسفند کردند

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

به گزارش نامه نیوز، مسعود ده‌نمکی در وبلاگ ‏ شخصی‌اش نوشت: حالا خوب به خاطر می‌‌آورم اولین باری که به جبهه اعزام شدم در گردان سلمان گروهان یک از لشکر ‏حضرت رسول مأمور به‌خدمت شدم. آن زمان طاهر مؤذن و بهروز پازوکی فرمانده و معاون گروهان یک ‏بودند. ‏
بهروز پازوکی بعدها شهید شد و طاهر مؤذن هم فرمانده گردان حضرت مسلم شده بود. آن زمان مسعود ‏حیدری وقار در گردان سلمان اولین مسئول دسته ما بود. حالا که جنگ در حال تمام شدن بود او فرمانده ‏یکی از گروهان‌های گردان مالک اشتر شده. ‏
حیدری وقار پشت پیراهنش مثل بچه‌ رزمنده‌های دیگر که شعارهای مذهبی می‌نوشتند شعاری متفاوت از ‏دیگران نوشته بود.«هر چه خدا خواست همان می‌شود» این جمله با خط نسخ و به وسیله ماژیک بر پشت ‏کمرش حک شده بود.‏
‏ واقعاً خودش هم کاملاً به این شعار ایمان داشت. شب 27 بهمن ماه سال 64 بر روی جاده فاو‌ ا‌م‌القصر مثل ‏شیر ایستاده و به سمت دشمن تیراندازی می‌کرد. تیرهای رسام تیربارها و دوشکاهای دشمن از اطراف و ‏بالای سرش رد می‌شد. ناگهان فریاد مسعود حیدری‌وقار در جاده پیچید و چندمتر به عقب پرت شد.‏
به نظرم یک تیر دوشک یا تیربار دو زمانه به شکمش خورد و در شکمش منفجر شد. چند نفر سعی کردند ‏او را از روی جاده به پایین بکشند تا بیشتر از این تیر نخورد و آبکش نشود. پیراهنی که می‌خواستم به ‏خاطر شعار خاص روی کمرش بعد از عملیات از او یادگاری بگیرم پاره پاره و غرق خون شده بود.‏
‏ مسئول دسته‌های دیگر با داد و فریاد نیروها ترغیب می‌کردند تا کپ نکنند و به پیش بروند. کار مسعود را ‏تمام شده فرض کردم و چند لحظه‌ای هم برایش گریه کردم. فردای آن روز خودم هم زخمی شدم. بعدها در ‏بیمارستان تهران که بستری بودم متوجه شدم که حیدری وقار آن شب شهید نشده و به علت داشتن بدن توپر ‏و ورزشی‌اش انفجار گلوله در شکمش خیلی کار ساز نبوده و زنده مانده است. ‏
این خاطرات را با خودم مرور می‌کردم که خودم را در مقابل ساختمان گردان مالک اشتر دیدم. به اتاق ‏حیدری وقار رفتم. شاید به نظرش خنده‌دار می‌آمد که من همان نیروی کم سن و سالی که زمانی نیروی تک ‏تیرانداز دسته او بودم حالا در همان گردان سلمان مسئول گروهان شده و بعد از انحلال گردان و بازگشت ‏آنها به تهران، اسیر و سرگردان در دوکوهه به امید رد شدن از لای در دروازه شهادت در این روزهای ‏پایان جنگ دست به دامن او شده است.‏
حیدری وقار با شنیدن درد و دل‌هایم مقداری دلداری‌ام داد و مثل همان روزهای اول آشنایی‌مان شروع به ‏حرف زدن درباره تکلیف و مهمتر از آن شناخت تکلیف کرد. از او خواستم که اجازه بدهد با آنها به خط ‏پدافندی شلمچه بیایم،‌ اما او با جدیت ‌گفت: باور کن که در شلمچه هیچ خبر نیست و همه چیز تمام شده. اما ‏اگر دوست داری چند روزی با ما بیا و خودت با چشم خودت ببین.‏
فردای آن روز با اتوبوس‌های گردان مالک راهی شلمچه شدیم. در مسیر حرکت به سمت خرمشهر یاد ‏خاطره بامزه‌ا‌ی افتادم. در یکی از عملیات‌ها به جای اتوبوس نیروهای گردان ما را با کامیون از پادگان ‏دوکوهه به سمت شلمچه منتقل می‌کردند. تا با دیدن اتوبوس‌ها توسط جاسوس‌ها عملیات لو نرود. روی ‏قسمت بار کامیون‌ها را هم برزنت انداختند. ‏
مسئول دسته‌‌ها مدام تذکر می‌داد که کسی شعار ندهد و نوحه نخواند و سرهایتان را بالا نیاورید تا معلوم نشود ‏توسط کامیون‌ها نیرو در حال جابه‌جایی است. باید بیش از 200 کیلومتر مسیر را پشت کامیون‌ها طی ‏می‌کردیم.‏
تکان‌های شدید و مسیر بی‌توقف خیلی آزار دهنده بود. به اهواز که رسیدیم بچه‌ها به شوخی شروع به بع‌بع ‏کردن و به تقلید صدای گوسفند پرداختند. تا نفوذ‌ها اصلاً شک نکنند! همه از خنده روده بر شده بودیم. اما ‏حالا یعنی سال 67 دوباره همان مسیر را که به سمت شلمچه می‌رفتیم با خودم می‌گفتم: آیا روزی می‌شود از ‏این خاطرات برای مردم حرف زد و یا جنگ ندیده‌ها می‌گویند تقدس جبهه‌ها را با این خاطرات نشکنید.‏
با همین اما اگرها و تصورات به شلمچه رسیدیم. حیدری راست می‌گفت انگار نه انگار که یک روزی اینجا ‏یعنی شلمچه با آتش پر حجم دشمن زمین و زمان به ‌هم دوخته شده بود. لودرها در حال تخریب سنگرها و ‏سوله‌های اجتماعی بودند. نیروهای سازمان ملل در خط رفت و آمد می‌کردند. ‏
برای اولین بار بود که کلاه‌آبی‌های سازمان ملل را می‌دیدم. آنها آمده بودند تا بر اجرای آتش‌بس نظارت ‏کنند. بله! حیدری وقار راست می‌گفت. یعنی همه راست می‌گفتند و من نمی‌خواستم و یا نمی‌توانستم واقعیت ‏را قبول کنم. این سرزمین روزی کربلای ایران بود. همه توان ما و دشمن در همین یک وجب جا خلاصه ‏شده بود. زمین سوراخ سوراخ بود. زمین سوخته شلمچه دیگر داشت بوی باروتش را از دست می‌داد. به یاد ‏فیلمی از لورل و هاردی افتادم که در آن فیلم، جنگ تمام شده بود و آن دو بی‌خبر از همه‌جا چند ماه در خط ‏مانده بودند و به هواپیماهای عبوری شلیک ‌کردند.‏
بعد از چند روز دیگر امیدم نا امید شد. آخرین عکس یادگاری‌ام را با اولین مسئول دسته‌ام در جبهه‌ گرفتم، ‏خداحافظی کرده عازم پادگان دوکوهه شوم. به دو کوهه که رسیدم مثل کسی که می‌خواهد اثاث‌کشی کند ‏وسایل خودم را جمع و جور کردم. ‏
مقدار زیادی کتاب درسی در پادگان داشتم. به امید اینکه ته دل پدر و مادرم را آسوده کرده باشم که بله! در ‏جبهه هم می‌شود درس خواند. کتاب‌ها را برای همین با خودم به جبهه آورده بودم. آنها را داخل کیسه ‏انفرادی گذاشتم. مقدار زیادی جزوه درسی هم که دوستم رضا از تهران برایم فرستاده بود را بار کردم. در ‏دوران تحصیل در مدرسه راهنمایی با او قول قرار گذاشته بودیم که به هر شکل شده به هم در درس و ‏تحصیل کمک کنیم تا در کنکور قبول شده و پزشک شویم. ‏
حتی بر سر اینکه در یک ساختمان مطب دایر کنیم حرف می‌زدیم و سر اینکه مطب کداممان طبقه بالا باشد ‏به شوخی دعوا می‌کردیم. او هم چند باری به جبهه آمد ولی درسش را در تهران ادامه ‌داد. برای اینکه من ‏از غافله عقب نمانم از تهران برایم جزوه درسی می‌فرستاد.‏
‏ ته دلم می‌گفتم ما که قرار است به تعبیر امام اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد مقاومت کنیم این ‏جزوه‌ها و درس خواندن به چه دردم می‌خورد. تازه بعد از تمام شدن کار صدام هم باید به سراغ اسرائیل ‏برویم. کدام دیپلم؟ کدام کنکور؟! اما حالا مثل کسی که همه رشته‌هایش پنبه شده باید به دار دنیا برگردم...‏
منبع: فارس

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندی ها