کد خبر: 726121
تاریخ انتشار :

به مناسبت استعفاء رضا شاه و تاجگذاری پسرش

داستان حکومت محمدرضا پهلوی؛ راز سقوط شاه چه بود؟

بیشتر اختلافات شاه و نخست وزیرانش به تفسیر متفاوت «مشروطه» بازمی گشت. افرادی مانند قوام السلطنه، مصدق و علی امینی معتقد بودند که طبق قانون مشروطه، «شاه» نباید در اجرائیات دخالت کند اما خود شاه چنین تفسیری از قانون مشروطه نداشت.

داستان حکومت محمدرضا پهلوی؛ راز سقوط شاه چه بود؟
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

این چند روز سالروز وقایع شهریور 1320 است. این حوادث تاریخ ایران را دگرگون ساختند.

در روز 25 شهریور ماه  1320 رضا شاه پهلوی که کشور را در محاصره قوای روس و انگلیس می دید، از سمت خود استعفاء داد و کشور را ترک کرد. او محمدعلی فروغی، سیاستمدار برجسته و روشنفکر نامی را به عنوان نخست وزیر برگزید. وظیفه فروغی انتقال قدرت از پدر به پسر بود.

فروغی به محض نخست وزیری با انگلیسی ها، آمریکایی ها و روس ها صحبت کرد و آنها را به تداوم سلطنت پهلوی و تاجگذاری محمدرضا پهلوی راضی کرد. در نهایت، محمدرضای جوان در تاریخ 17 سپتامبر 1941 و در حالیکه تهران به اشغال قوای متفقین درآمده بود، وارد مجلس شورای ملی شد و بعد از ادای سوگند، تاجگذاری کرد.

اما محمدرضا چگونه تاجگذاری کرد؟ چه کسانی او را پادشاه کردند و بزرگترین مشکل او در تداوم سلطنتش چه بود و چرا سلطنتش سقوط کرد؟ برای فهم این مسائل باید رجوعی به تاریخ ایران از آغاز انقلاب مشروطه تا زمان به قدرت رسیدن رضا خان داشته باشیم و سپس به دوران سلطنت محمدرضا شاه بازگردیم.

از امید تا یاس فروغی؛ مشروطه و مشکل بزرگش

انقلاب مشروطه با محوریت مفهوم «قانون» و مشروط کردن قدرت سلطنت به وقوع پیوست. مشروطه خواهان بعد از پیروزی، نخستین قانون اساسی ایران را نوشته و در ۸ دی ۱۲۸۵ خورشیدی به امضای مظفرالدین شاه رساندند. محوریت این قانون، افزایش قدرت مجلس و محدودسازی نهادهای مطلق العنانی همچون سطنت بود. با این حال، قانون 1285 از برخی ضعف های اساسی رنج می برد؛ ضعف هایی که البته همگی به متن قانون اساسی ارتباط نداشتند. برخی از این ضعف ها حاصل درک عمومی از مقام سلطان یا شاه و نقش این مقام در تاریخ کشور بودند.

ضعف اساسی مشروطه 1285 به عدم تبیین نقش قوه مجریه و تداخل وظایف نهادهای مختلف مربوط می شد. این ابهام هنوز هم وجود دارد. برخی تحلیلگران معتقدند، هدف تدوین کنندگان قانون مشروطه جدا کردن سلطنت از حکومت و تفویض قدرت اجرایی به نخست وزیر و مجلس بود.

گروهی دیگر معتقدند هدف مشروطه نه خلع سلاح شاه و جدایی حکومت و سلطنت بلکه صرفا محدود کردن قدرت اجرایی او بود و در این قانون، همچنان شاه، یکی از بازوان اصلی اداره کشور و بلکه مهم ترین بازوی اجرایی آن است.

این اختلاف نظر تا مدت های مدید ادامه داشت. با افتادن ایران در سراشیبی حوادث طوفانی و بزرگ، این ابهام آزاردهنده تر هم شد. حوادث روی داده بعد از اولتیماتوم روسیه به ایران، انحلال مجلس توسط دولت مشروطه و جنگ جهانی اول باعث شد گروهی از روشنفکران و حامیان قانون مشروطه به افزایش توان دولت مرکزی و انتقال نسبی قدرت اجرایی از مجلس به شاه معتقد شوند. یکی از مهم ترین طرفداران این عقیده، محمدعلی فروغی بود که نقش به سزایی در سلطنت رضا شاه و محمدرضا شاه داشت. او در یکی از نامه هایش از فقدان قدرت مرکزی ایران گلایه کرده و می نویسد: «ملّت ایران باید صدا داشته باشد، افکار داشته باشد، ایران باید ملت داشته باشد… ایران ملت ندارد. افکار عامه ندارد. اگر افکار عامه داشت به این روز نمی ‌افتاد و همه مقاصد حاصل می‌ شد.»

فروغی بعد از روی آوردن به نظریه «دولت متمرکز مقتدر» جهت ساخت هویت یا ملت، به رضاخان روی می آورد و زمینه را برای به قدرت رسیدن او فراهم می کند. او در طول سلطنت رضاشاه نقش سیاسی برجسته ای ایفا می کند و در ایجاد وزارت خانه های جدید، موسسات علمی و فرهنگی مختلف و به خصوص ایجاد رابطه نزدیک میان ایران و ترکیه فعالانه عمل می کند. با این حال، قدرت روز افزون رضا شاه و کاهش قدرت مجلس که خود فروغی یکی از مسببانش بود، به ضرر خود او تمام می شود. بعد از پایان دوره دوم نخست وزیری فروغی در سال 1314، رضا شاه تغییر رویه می دهد و بسیاری از روشنفکران همراهش را تبعید کرده و یا اعدام می کند. فروغی نیز به حصر خانگی فرستاده می شود.

محمدعلی فروغی بعد از دیدن نتیجه مطلق العنان بودن قدرت رضا شاه از سیاست ناامید شده و به کارهای علمی و فرهنگی روی می آورد. با این حال، بعد از حمله متفقین به ایران و در خطرافتادن سلطنت، رضاشاه مجددا دست به دامن فروغی می شود و از او می خواهد که اختلافات گذشته را فراموش کرده و شرایط را برای انتقال قدرت به محمدرضای جوان فراهم کند. در آن دوره، گروه های مختلف، نظراتی متفاوت درباره آینده سیاسی ایران داشتند. کمونیست ها و متحد خارجی شان، شوروی، معتقد به برچیده شدن نظام سلطنتی بودند. از آن سو، گروهی به بازگشت سلطنت قاجار اعتقاد داشتند. فروغی در مقابل هر دو گروه ایستاد. او به جدّ معتقد بود که باید سلطنت پهلوی تداوم داشته باشد، چرا که فقط در این صورت، می توان جلوی فروپاشی ایران را گرفت.

البته فروغی نسبت به تئوری سابقش یعنی «دولت مرکزی اقتدارگرا» دچار تردیدهایی شده بود، اما همچنان، وجود شاه پهلوی را بر شاه قاجار ترجیح می داد. به همین دلیل، مقدمات سلطنت شاه جوان را فراهم کرد اما در عین حال، به محمدرضا شاه جوان توصیه کرد که بر خلاف پدرش، به اصول مشروطه توجه داشته باشد. فروغی در توجیه نمایندگان مجلس بر سر تداوم سلطنت محمدرضا پهلوی نیز بر مساله حفظ اصول مشروطه تاکید کرد و گفت که او (یعنی شاه) «تصمیم قطعی» دارد قانون اساسی را کاملاً رعایت کند و «اگر در گذشته نسبت به مردم جمعاً و فرداً تعدیاتی شده است، از صدر تا ذیل مطمئن باشند که اقدام خواهد کرد از برای این که آن تعدیات مرتفع و حتی‌الامکان جبران بشود».

تداوم بحران شاه و قانون؛ وقتی محمدرضا دیکتاتور می شود

فروغی نمی دانست ابهام در قانون مشروطه می تواند مجددا شرایط را برای دیکتاتوری فراهم کند. این مساله بلافاصله بعد از مرگ فروغی خود را نشان داد و تا کودتای 28 مرداد 1332 به انحاء مختلف محمدرضا شاه را درگیر خود کرد. شاه جوان در آغاز سلطنتش از قدرت زیادی برخوردار نبود و برای جلوگیری از فنای سلطنتش توسط متفقین و به خصوص شوروی، مجبور بود دست به دامن نخست وزیران و نمایندگان مجلس شود.

با این حال، بعد از آرامش نسبیِ اوضاع به فکر افزایش قدرتش افتاد. او به تفسیر اول از قانون مشروطه اعتنایی نداشت و گمان نمی کرد که سلطنت امری تشریفاتی باشد. او مخالف این نظریه بود که «شاه نباید هیچ قدرتی در اداره امور کشور داشته باشد.» شاه به تفسیر دوم از قانون مشروطه معتقد بود. او می گفت قانون مشروطه به معنای انتقال قدرت از شاه به مجلس نیست بلکه صرفا محدود کردن و به عبارت بهتر، قانونی نمودن قدرت اجرایی او است. به همین دلیل، شاه همچنان از توان اجرایی برخوردار است و باید در امور مختلف دخالت داشته باشد.

بیشتر اختلافات شاه با مخالفان و به خصوص نخست وزیرانش مربوط به همین تفسیر متفاوت بود. افرادی مانند قوام السلطنه، مصدق و علی امینی معتقد بودند که طبق قانون مشروطه، «شاه» نباید در اجرائیات دخالت کند اما خود شاه چنین تفسیری از قانون مشروطه نداشت.

شاه از طریق ارتش سعی داشت جلوی مخالفنش بایستد اما مخالفانش نیز از طریق قانون و مجلس سعی می کردند قدرت او را محدود کنند. شاه می دانست که مانند پدرش از قدرت نظامی برخوردار نیست و روشنفکران نیز بر خلاف سال های آغازین سلطنت پدرش، در کنار نظام شاهنشاهی قرار نمی گیرند. به همین دلیل، سعی کرد تغییراتی در قانون اساسی به وجود آورده و تا حدی جلوی مخالفنش بایستد. حادثه ترور شاه در دانشگاه تهران در سال 1327 این بهانه را به او داد. او بلافاصله فرمان انتخابات مجلس مؤسسان را صادر کرد. بعد از تشکیل مجلس موسسان، شاه تغییراتی را در قانون اساسی ایجاد کرد. مهم ترین تغییر در قانون اساسی، افزایش قدرت اجرایی شاه بود؛ چرا که طبق قانون جدید، شاه حق انحلال هر دو مجلس شورای ملی و سنا را پیدا کرد.

با وجود افزایش قدرت سیاسی شاه، مخالفان او همچنان بر کاهش قدرتش تاکید داشتند. اوج این اختلافات در زمان نخست وزیری مصدق روی داد. مصدق از طرفداران رادیکال تفسیر اول از قانون مشروطه بود و به جدّ معتقد بود که شاه و خانواده سلطنتی باید از کمترین قدرت سیاسی برخوردار بوده و به هیچ وجه نباید در اداره امور دخالت داشته باشند. اختلافات شاه و مصدق نهایتا به کودتای 28 مرداد انجامید. کودتا باعث شد که مصدق از قدرت کنار برود. شاه به قدرت اصلی بدل شد و همان راهی را پیش گرفت که پدرش پیش گرفته بود.

از انقلاب تا انقلاب؛ شکست کامل آرمان مشروطه با انقلاب اسلامی

محمدرضا شاه از آغاز سلطنت تا پایان آن، تلاش نظری و عملی بسیار زیادی کرد که قانون مشروطه را به نفع خود مصادره کند. عبارت «مشروطه واقعی» که در سخنرانی های او به وفور یافت می شود، نشان می دهد که او سعی داشت تفسیر رایج از مشروطه را کنار گذاشته و بر قدرت خودش تاکید کند. شاه به خصوص در سالهای پایانی سلطنتش تاکید زیادی بر دوری ایران از ساختارهای سیاسی اروپایی و غربی داشت. او در یکی از سخنرانی هایش می گوید: «سیاست ما در ایران از «ایسم»‌های مختلف جدا است. ما فقط به هوش و قدرت فکری خود متکی هستیم و تصمیم داریم به یاری استعداد و هوش و امکانات خود آنچه را که ملت‌های دیگر در طول سالهای دراز به دست آورده‌اند در مدتی کوتاه به دست آوریم.»

شاه با این سخن تلاش دارد که اقتدار خود را ورای مشروطیت، دموکراسی و سایر فرم های سیاسی غربی که مبنای انقلاب مشروطه بودند، قرار دهد. محمدرضا پهلوی در پایان سلطنتش حتی از تفسیر دوم قانون اساسی مشروطه هم عدول کرد و تاکید داشت که اصولا مشروطه نه برای محدود کردن قدرت بلکه برای همراه کردن شاه و تایید دولت او به وجود آمده است.

با این حال، شاه بعد از مواجه شدن با جریان انقلابی در سال 56 و 57 و مسجل شدن پایان سلطنتش، مجبور شد از مواضع خود عقب نشینی کامل کند. شاه در آخرین اقدامش به جبهه ملی یعنی طرفداران مصدق روی آورد و شاهپور بختیار را به عنوان نخست وزیر خود انتخاب کرد و بعد از اعطای قدرت کامل به او، از کشور خارج شد.

بختیار تلاش کرد از طریق بازگشت به تفسیر اول از قانون مشروطه یعنی جدایی سلطنت از قوه مجریه، مجددا به آرمان مشروطه بازگردد و جلوی انقلاب را بگیرد اما دیگر گوش کسی به این حرف ها بدهکار نبود و در نهایت، انقلابی اساسی در سیاست، اقتصاد، جامعه و فرهنگ کشور رخ داد و بختیار نیز مجبور شد به پاریس بگریزد.

منبع: خبر فوری

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندی ها

پیشنهاد ما

دیگر رسانه ها