کد خبر: 754064
تاریخ انتشار :

نبش‌قبر دیکتاتور | چرا مردم سوریه از حافظ اسد متنفرند؟

آرامگاه حافظ اسد، هدف حمله قرار گرفته و بنا به گزارش منابع محلی، بقایای جسد او از محل دفن خارج شده است. این آرامگاه که در زادگاه خاندان اسد قرار دارد، پیش‌تر در جریان حملات مخالفان به آتش کشیده شده بود.

نبش‌قبر دیکتاتور | چرا مردم سوریه از حافظ اسد متنفرند؟
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

در آغاز دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی، سوریه کشوری ازهم‌گسیخته و در آستانه‌ی فروپاشی بود؛ سرزمینی زخمی از کودتا‌های پی‌درپی، با ارتشی متلاشی، جامعه‌ای پریشان‌حال و اقتصادی رو به نابودی. در چنین بحرانی، حافظ اسد ـ خلبانی گمنام از اقلیت علوی و عضو دیرپای حزب بعث ـ با کودتایی بی‌سروصدا، اما سرنوشت‌ساز، قدرت را به‌تمامی در دست گرفت. از آن پس، کشوری با اکثریتی سنّی، به‌تدریج زیر سلطهٔ اقلیتی کوچک و منسجم قرار گرفت؛ اقلیتی که شالوده قدرتش نه بر شایستگی و کاردانی، بلکه بر پیوند‌های خونی، هم‌خونی‌های طایفه‌ای و وفاداری‌های قبیله‌ای استوار بود.

حافظ اسد نیک می‌دانست که حکمرانی بر اکثریتی بیگانه، بدون وفاداریِ ریشه‌دار و نهادینه‌شده، سرانجامی جز فروپاشی ندارد. از این‌رو، ارتش، نهاد‌های امنیتی و دستگاه اداری کشور را به‌تدریج با نیرو‌هایی از اقلیت علوی ــ به‌ویژه وفاداران قبیله کلبیه_ پُر کرد؛ تغییری خزنده و بی‌صدا، اما ژرف و سرنوشت‌ساز. بدین‌گونه، جامعه سوریه به‌تدریج به دو نیم شد: اقلیتی ممتاز و برخوردار، در برابر اکثریتی فراموش‌شده و به حاشیه‌رانده‌شده. در همین سال‌ها بود که بذر نفرت، خاموش و بی‌هیاهو، در دل بسیاری از مردم کاشته شد؛ بذری که در طول دهه‌ها، با آبِ تلخِ رنج و تحقیر سیراب شد و سرانجام به انفجار‌های خونین خشم انجامید.

ترس سیستماتیک

در سوریه تحت حکمرانی حافظ اسد، دیگر قانون مکتوب معنایی نداشت؛ قانون نانوشته و هراس‌افکنِ ترس جای آن را گرفت. او در سال‌های نخستین به‌جای ساختار‌های پاسخ‌گو و قضایی، شبکه‌ای از نهاد‌های امنیتی موازی پدید آورد: ادارهٔ اطلاعات نظامی، امنیت سیاسی، امنیت دولتی و ده‌ها ارگان کوچک‌تر. مأموریت این دستگاه‌ها تنها کنترل رفتار شهروندان نبود، بلکه نظارت و جاسوسی بر زندگی خصوصیِ یکدیگر را نیز در دستور کار داشتند.

در چنین فضایی، اعتماد اجتماعی بر باد رفت. دوستی، پیوند‌های خانوادگی و حتی همسایگی زیر سایه شک و تردید پژمرد. یک طنز ساده دربارهٔ رئیس‌جمهور می‌توانست سرنوشت فردی را برای همیشه به سلول‌های بی‌روزن «فرع ۲۱۵» گره بزند. حافظ اسد با این سازوکار هولناک، جامعه را به مجموعه‌ای از زندان‌های پراکنده بدل کرد که هر انسانی، از قدرت اعتماد کردن به دیگران محروم شد و خود به زندانبان خویش بدل گشت. همین ترس خزنده، سال‌به‌سال عمق شکاف میان مردم و حکومت را می‌افزود و در نهایت به نفرتی آشکار و بی‌رحم بدل شد. به‌قول «حَید»، روزنامه‌نگار سوری، جوهره میراث رژیم اسد در یک جمله خلاصه می‌شود: «تلاش برای درهم‌شکستن روح مردم و محروم‌کردن‌شان از تصورِ زندگی در جهانی بهتر.»

کشتار حَما

فوریه ۱۹۸۲، شهر حَما_ با پیشینه‌ای اسلامی و سابقه‌ای انقلابی _به صحنه یکی از سهمگین‌ترین کشتار‌های معاصر بدل شد. شورشیانِ وابسته به اخوان‌المسلمین در برابر حکومت مرکزی دست به مقاومت زدند، و پاسخ حافظ اسد بی‌رحمانه و قاطع بود: اعزام لشکر‌های زرهی، محاصره کامل شهر و آغاز سه هفته گلوله‌باران بی‌وقفه. آن‌چه بر جای ماند، شهری بود ویران، با خانه‌هایی فرو ریخته، خیابان‌هایی خونین و سکوتی که بوی مرگ می‌داد.

آمار کشتگان، هنوز هم محل اختلاف است؛ اما حتی محافظه‌کارترین روایت‌ها نیز از کشته‌شدن دست‌کم ده‌هزار تن سخن می‌گویند. این کشتار نه صرفا برای سرکوب یک شورش، بلکه نمایشی هولناک از قدرت بود؛ پیامی بی‌پرده به تمام سوریه: هر که سلطه خاندان اسد را به چالش کشد، باید بهای آن را با خونِ خویش و نسلش بپردازد. نام حما، از آن روز تا امروز، در حافظه جمعی سوریان مترادفِ ظلم مطلق و خشونت افسارگسیخته باقی مانده است؛ و اگر نفرتی عمیق و تاریخی نسبت به خاندان اسد در دل‌ها لانه دارد، ریشه‌اش بی‌شک در همان خاکستر‌های خونین نهفته است.

لشکر وفاداران؛ ارتشی علیه مردم خود

در آغاز دهه ۱۹۷۰، ارتش سوریه کمتر از ۹۰ هزار نیرو داشت. اما حافظ اسد در طول سه دهه حکمرانی‌اش، آن را به ارتشی بالغ بر ۳۰۰ هزار نفر تبدیل کرد؛ نه برای دفاع از مرزها، که برای پاسداری از تخت سلطنت. او با تشکیل یگان‌هایی ویژه، از جمله «یگان‌های دفاع» تحت فرمان برادرش رِفاعت، ارتشی وفادار به خاندان اسد پدید آورد؛ ارتشی که اسلحه‌اش نه متوجه دشمن خارجی، که رو به مردمِ خود بود.

پس از کودتای نافرجامِ رفاعت در ۱۹۸۴، این یگان‌ها به «لشکر چهارم زرهی» تبدیل شدند؛ لشکری که سال‌ها بعد در عصر بشار، نقشی کلیدی در سرکوب اعتراضات ایفا کرد. وقتی سربازی می‌دید که مأموریتش دفاع از کاخ‌های مرمرین و ویلا‌های اشرافی است، نه از روستاییِ بی‌پناه یا دانشجویی آزادی‌خواه، آنچه در دلش می‌مُرد «روحیهٔ وطن‌دوستی» بود. این خیانت به مفهومِ وطن، زخمی تازه و کاری بود بر پیکر ملت؛ زخمی که نفرت مردم را از رژیم، ژرف‌تر و ریشه‌دارتر ساخت.

اقتصاد در زنجیر؛ از وعده‌های عدالت تا طایفه‌سالاری اقتصادی

حافظ اسد در آغاز راه، شعار‌هایی عدالت‌محور و سوسیالیستی سر داد؛ اما دیری نگذشت که اقتصاد سوریه، نه به دست مردم، که به یغمای خویشاوندان درآمد. امتیاز‌های انحصاریِ واردات و صادرات ــ از سیمان گرفته تا دخانیات ــ در قبضه حلقه‌ای بسته از وابستگان حکومتی و خانواده حاکم قرار گرفت. در مرکز این منظومه، چهره‌هایی، چون «رامی مخلوف»، تاجر خویشاوند بشار اسد، ایستاده بودند که ثروت کشور را نه با شایستگی، که با وابستگی تصاحب کردند.

در همین حال، مردمِ عادی ــ کارگر، کشاورز، معلم و پیشه‌ور ــ هر روز بیش از پیش زیر بار فقر، تبعیض و بیکاری خم می‌شدند. کارگری که برای نان شب در صف می‌ایستاد، یا دهقانی که حاصل رنج سالانه‌اش را به بهای ناچیز به دلالان وابسته می‌فروخت، به چشم خود می‌دید که سهم او از میهن، رنج است و سکوت. در چنین نظمی، عدالت نه تنها غایب، که به ابزار تمسخر بدل شده بود؛ تحقیر بزرگی که خشم را در اعماق جامعه انباشت، و ستون‌های مشروعیت حکومت را ویران کرد.

در واقع حافظ اسد بنیان حکومتی را گذاشت که در قاموس تحلیلگران علوم سیاسی «دولتِ مافیا» خوانده می‌شود؛ جایی که مافیا دولت را اداره می‌کند، نه دولت مافیا را؛ جایی که یک گروهی تبه‌کار قدرت سیاسی را در دست گرفته‌اند. برای بسیاری از شهروندان، نتیجه فاجعه‌بار بود: سوریه چنان در بندِ شکنجه و شکنجه‌گران گرفتار آمد که حتی عشق به خاک و میهن را از دل‌ها ریشه‌کن کرد و بر جای آن نفرت نشاند. بسّام بَربَندی، دیپلماتِ پیشینِ سوری که امروز در صفوفِ اپوزیسیون جای دارد، می‌گوید: «اگر اراده می‌کردند و ابزار لازم را در اختیار داشتند، می‌توانستند سوریه را به سنگاپورِ خاورمیانه بدل کنند. اما نخواستند؛ آنان مردم را خرد کردند… تا خود بقا یابند.» می‌توان گفت این تصویری است که اغلب مردم سوریه نسبت به خاندان اسد دارند.

ماجراجویی‌های نظامی

در سال ۱۹۷۶، ارتش سوریه با ادعای میانجی‌گری در بحران لبنان، وارد خاک این کشور شد؛ اما این مداخله به‌سرعت چهره عوض کرد و به اشغالِ آشکار انجامید. حضور نظامی سوریه، با موجی از دستگیری‌های خودسرانه، ناپدیدشدن صد‌ها لبنانی، و تحقیرِ گستردهٔ مردم بومی همراه بود؛ تحقیر‌هایی که زخمی عمیق بر پیکر حافظهٔ تاریخی لبنان نشاند و به دشمنی‌ای دیرپا انجامید.

اما این جاه‌طلبیِ سیاسی، تنها رنجِ همسایه نبود. هزاران سرباز جوان سوری، بی‌آنکه بدانند چرا، در کوهستان‌های بیگانه جان سپردند؛ فرزندانِ حمص، حما، ادلب و دیرالزور، که در دل شوف و صیدا خاک شدند، بی‌آن‌که حتی خانواده‌هایشان مرگ‌شان را درک کنند. سوری‌ها به‌تدریج دریافتند که حکومت نه برای دفاع از میهن، که برای تثبیت سلطه خود فرزندانشان را به مسلخ می‌فرستد. از همین‌رو، ماجراجویی‌های فرامرزی حافظ اسد در لبنان، در ذهن بسیاری از مردم سوریه نه نماد قدرت، بلکه نشانه‌ای دیگر از بی‌اعتنایی رژیم به جان و کرامت ملت بود؛ و این نیز دلیلی دیگر بر زخم کهنه‌ای به نام نفرت.

سانسور، خفقان و خشم انباشته

در دوران حافظ اسد، سوریه به سرزمینی بدل شد که حتی اندیشیدن در آن جرم به‌حساب می‌آمد. هر واژه باید از صافی ایدئولوژیک حزب عبور می‌کرد، و هر جمله پیش از تولد، در گلو خفه می‌شد. نمایشنامه‌ها، اشعار، مقاله‌ها و کتاب‌ها زیر دست قیچی سانسور به طریقه‌ای منظم و سیستماتیک ذبح می‌شدند. در مدارس، کودکان موظف بودند هر صبح، نه سرود وطن، که سرود فرمانروا را بخوانند. کلاس درس، جای آموزش بود، اما آموزش بندگی.

این خفقانِ فرهنگی، لایه‌ای مسموم بر روان جمعی جامعه نشاند. نویسنده‌ای که نمی‌توانست حقیقت را بر صفحه بیاورد، شهروندی که اندیشه‌ای ساده را نمی‌توانست به زبان آورد، و کودکی که هر روز مجبور بود دروغی را طوطی‌وار تکرار کند، هر سه حامل خشم‌هایی خاموش بودند. این خشم، سال‌ها در سکوت جوشید، در خلوت انباشته شد، و سرانجام، در ۲۰۱۱، به فریادی طوفان‌گون بدل شد. همان نسلی که دروغ را از بَر کرده بود، به خیابان آمد و فریاد زد: «الشعب یرید إسقاط النظام»؛ مردمی که دیگر نه فقط بر ظلم، بلکه بر تحقیر شوریده بودند.

تصویر پدرانه حاکم؛ چهره‌ای که همیشه می‌نگریست

در سوریه حافظ اسد، هیچ دیواری از چهره حاکم خالی نبود؛ از کلاس درس کودکان تا اسکناس‌های روزمره، از تابلو‌های خیابانی تا قاب‌های ادارات رسمی. این حضورِ بصریِ فراگیر، نه نشانی از محبوبیت، که تذکاری بی‌وقفه از اقتدار بود. عکسِ فرمانروا، مثل چشمی باز، همواره می‌نگریست؛ حتی آن‌گاه که ساکت بود، نظاره می‌کرد.

روان‌شناسان سیاسی این‌گونه حضور‌ها را ابزاری برای تهی‌سازی انسان از اراده می‌دانند. تکرار بی‌پایان تصویر قدرت، فرد را به خودسانسوری می‌کشاند؛ به نقطه‌ای که از ترسِ چشمِ ناظر، پیش از آن‌که زبانش ببندد، ذهنش را خاموش می‌کند؛ و این تصویرِ همیشگی، این چهره سرد و دست‌نیافتنی، سرانجام روزی هدف قرار گرفت: در نخستین روز‌های انقلاب، مجسمه‌ها فرو افتادند، تصاویر لگدمال شدند، و صورت‌هایی که دهه‌ها همه‌جا دیده می‌شدند، از دیوار‌ها پاک شدند. نه از سر خشم آنی، که به نیّت بازیابی کرامت خود، کرامتی که سال‌ها در سایه همین تصویر گم شده بود.

منبع: رویداد 24

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندی ها

پیشنهاد ما