سرمقاله ؛
آقای وزیر ؛ این قاصد فقط برای ما برف می آورد!
این سرمقاله روایت فرصتی است که میتوانست خیابان را به صحنه همآوایی بدل کند، اما با تعلل و بیتدبیری در برفِ ناکامی مدفون شد.

مصطفی صادقی / سردبیر: تاریخ فرهنگ بیش از آنکه در رویدادهای پرزرقوبرق ثبت شود، در لحظههای کوتاه و شکننده رقم میخورد؛ لحظههایی که همچون روزنهای بر دیوار بلند بیاعتمادی گشوده میشوند. اگر دریافته شوند، میتوانند سرمایه اجتماعی تولید کنند؛ اگر از دست بروند، چیزی جز شکاف و بدگمانی برجای نمیگذارند.
یکی از این لحظهها همین چند روز پیش پیش روی ما بود: خیابان، این خانه بیسقف مردم، قرار بود صحنه صدای همایون شجریان شود. صدایی که نه فقط موسیقی، که تمثیلی از امید و همدلی بود. خیابان، اگر به هنر سپرده میشد، از سنگفرش به میدان آشتی بدل میگشت. اما به جای بهار، زمستانی ناگهانی بر سر باغ فرهنگ بارید؛ به جای آواز، سکوتی سنگین نشست.
چرا؟ پرسشی که امروز در گلوی جامعه هنری گیر کرده است. چرا هر بار که فرصتی تاریخی در آستانه شکوفایی است، دستهایی ناشیانه یا شاید مشکوک، آن را میشکنند؟ چرا ما در این سرزمین، بارها از دل طلا خاکستر ساختهایم؟ راز این فرصتسوزی مزمن چیست که نه تنها شادیها، بلکه سرمایه اعتماد را هم میبلعد؟
در این ماجرا، نقش اصلی بر عهده مدیری بود که باید پیامآور بهار میبود اما قاصد برف شد. نادره رضایی، معاون هنری وزارت فرهنگ، میتوانست گرهگشا باشد اما به سایهای بر دیوار فرهنگ بدل شد. او آنجا که باید بذر همدلی را در زمان کاشت، به تعلل نشست؛ آنجا که باید پل بزند، بهانه آورد؛ و آنجا که باید مسئولیت بردارد، بار را بر دوش دیگران انداخت.
تعللهای او در هماهنگی و زمانبندی، بهانهای شد برای لغو. نامهها دیر صادر شد، هشدارها شنیده اما جدی گرفته نشد و در نهایت، رؤیایی جمعی در خاک سپرده شد. این نه یک خطای فنی، که نشانهای از ضعف فلسفه حکمرانی فرهنگی بود: ناتوانی در دیدن «فرصت» بهمثابه امکان کمیاب بازسازی اعتماد. هر کس تجربهای از فرهنگ دارد، میداند فرصت همچون برف است؛ اگر در لحظه نگرفتی، در آفتاب ذوب میشود. رضایی اما فرصت را به دست تعلل سپرد و بر باد داد.
و این نخستینبار نیست. نام او بارها با حاشیهها و هزینهها گره خورده است. جامعه هنری بارها هشدار داده که نگاه او نه سازنده، که فرساینده است؛ نه مرهم، که زخمی تازه. ماجرای شجریان تنها یک نمونه تازه از همان روندی است که سالهاست پیکر فرهنگ را فرسوده میکند: روندی که بهجای افزودن بر سرمایه اجتماعی، آن را میکاهد.
عذرخواهیهای پسین نیز چیزی را تغییر نمیدهد. اشک بر پیکر امید ، نه زندگی میبخشد و نه اعتماد بازمیآفریند. عذرخواهی رضایی بارانی بود بی فایده بر مزرعه ؛ قطرههایی بیثمر. جامعه هنری نیاز به مسئولیتپذیری دارد، نه مرثیه. نیاز دارد مدیری بایستد و بگوید «من کردم»، نه آنکه در پناه جمله «همه باختیم» بگریزد.
و اینجا باید بر بداهتی تأکید کرد: هیچ نیروی امنیتی یا انتظامی نمیتواند در دو روز پایانی، برای جمعیتی دهها هزار نفری، تمهیدات لازم را در میدانی باز و گسترده فراهم آورد. این عقل سلیم است، نه سختگیری. اما وقتی بدیهیات به تعلل سپرده میشود، نتیجه چیزی جز سیاهنمایی علیه حاکمیت نیست. ناکارآمدی رضایی بار را بر دوش نظام انداخت و این تصور را در افکار عمومی نشاند که گویا «حاکمیت با شادی مردم مخالف است».
همین لغزش، بدخواهان و اپوزیسیون را نیز به تکاپو انداخت. آنان که سرمایهشان از شکاف میان مردم و حاکمیت میآید، با دیدن نشانههای همدلی به وحشت افتادند. در فضای مجازی، بهجای همراهی، به همایون شجریان تاختند و دشنام دادند. این خشم نشان داد اجرای خیابانی نه رویدادی ساده که کابوسی برای آنان بود؛ کابوسی از بازگشت سرمایه اعتماد و بیداری جمعی.
پرسش اکنون پیش روی وزیر ارشاد است: آیا میتوان درختی را که بارها میوه تلخ داده، همچنان در باغ نگه داشت؟ هر باغبانی میداند چنین درختی باغ را تا ریشه مسموم میکند. ادامه این مدیریت نه فقط هنرمندان، که مردم را به ناامیدی خو میدهد و ناامیدی، سمّ خاموشی است که رگهای فرهنگ را میبندد.
ماجرای لغو کنسرت خیابانی همایون شجریان تنها لغو یک برنامه نبود؛ لغو یک فرصت برای بازسازی سرمایه اجتماعی بود. فرصتی برای تبدیل هنر به میانجی میان مردم و حاکمیت. فرصتی که با دستهای نابلد بر باد رفت. تاریخ بارها چنین فرصتهایی پیش پای ما نهاده و ما بارها به چشم دیدهایم که چگونه بیمسئولیتی، آنها را به خاک بدل کرده است.
پس روشن است: نادره رضایی قاصد بهار نبود. او قاصد برفی بود که باغ فرهنگ را لرزاند و اگر نخواهیم فردا نیز چنین سرمایی بر سر بهارمان ببارد، باید امروز تکلیف او را روشن کنیم. فرهنگ بیش از این تاب آزمون و خطاهای او را ندارد.
دیدگاه تان را بنویسید